آلسـتون و معرفتشناسي تجربة ديني

آلسـتون و معرفتشناسي تجربة ديني
(آلسـتون و معرفتشناسي)
مـقدمه
تا پیشاز قرن هجدهم میلادی،معمولترین و شاید تنها شیوهء متألهان برای اثبات وجود خداوند ارائهء براهین عقلگرایانه بود.مهمترین این براهین عبارت بودند از:برهان وجودی،برهان جهانشناختی و برهان غـایتشناختی1(پتـرسون،1387 :130).ایـن براهین، دستکم ازمنظر قائلان آنـها،مـبتنی بـرپیشفرضهای پیشینی و مستقل از دادههای پسینیاند.
البته این ادعا در خصوص برخی تقریرهای این براهین،نظیر برهان غایتشناختی مبتنی بر استقراء،قابل مناقشه اسـت،امـا بـا کمی تساهل میتوان پذیرفت که تجربهء حسی نـقش چـندانی در ضعف و قوت این براهین ندارد.
شاید به همین دلیل،این برهانها چندان به مذاق تجربهگرایان خوش نیامد و به نـقد جـدی آنـها پرداختند.
هیوم در کتاب گفتگوهایی دربارهء دین طبیعی2دلایل طرفداران الهـیات طبیعی و به خصوص برهان غایتشناختی را نقد و به صراحت اعلام کرد که ادلهء آنان از اثبات وجود موجودی متعالی و واجـد صـفات کـمالیه،چنانکه طرفداران الهیات طبیعی مدعیاند،قاصر است.
کانت که خود مـتأثر از هـیوم بود،از صرف تحلیل مدعیات برهانهای مذکور فراتر رفت و با رویکردی به مراتب بنیادیتر از رویکرد هیوم،روشـشناسی قـائلان ایـن برهانها را هم مورد نقد قرار داد و درنهایت چنین نتیجه گرفت مه عقل نـظری از حـمن قـطعی دربارهء وجود خداوند ناتوان است.(آلسـتون و معرفتشناسي)
درعینحال،کانت منکر وجود خداوند نبود و خود ادلهء دیـگری مـبتنیبر وجـود خداوند ارائه کرد که خود مبتنیبر عقل عملی و عینیت قوانین اخلاقی بود.او براینباور بود کـه هـمهء انسانها به نحو انفسی به قوانین اخلاقی و ضرورت زندگی اخلاقی آگاهند و ضرورت زنـدگی اخـلاقی جـز با فرض وجود خداوند،اختیار انسان ونیز جاودانگی نفس انسانی معقول نیست.
در قرنهای بـعد کـسانی چون لوئیس با تقریرهای دیگری از این استدلال،که به نام”برهان اخلاقی وجـود خـداوند”شـناخته میشود،دفاع کردند.
این عوامل ایجاب میکرد که دینداران برای دفاع از باورهای دینی خود و در رأسـ آنـها باور به وجود خداوند،رویکردهای دیگری اختیار کنند.مهمترین این رویکردها عـبارتاند از:ایـمانگرایی و تـجربهگرایی.3
ایمانگرایی دیدگاهی است که دین و اعتقادات دینی را مستغنی از هرگونه ارزیابی و سنجش عقلانی میداند.برمبنای ایـن دیـدگاه بـاور به وجود خدواند نیازمند هیچگونه استدلال و توجیه عقلانی نیست.ایمانگرایان معتقدند کـه یـکباور دینی میتواند مقبول و موجه باشد حتی اگر در تعارض صریح با یافتههای عقل قرار بگیرد.
جملهء«ایـمان مـیآورم چون محال است»که منسوب به ترتولیان و در خصوص تجسد مسیح است را مـیتوان چـکیدهء مانیفست ایمانگرایی دانست.این ردپای نه چندان پررنـگ ایـمان گـروی را در قرون اولیهء مسیحیت میتوان در آثار پاسکال دنـبال کـرد و به کرکگارد،فیلسوف و عارف پرشور دانمارکی و پدر فلسفهء اگزیستانسیالیسم،رسید که بیهیچ تردیدی بـانی ایـمانگرایی نوین است.
کرکگارد،درپی دلیل عـقلی بـرای ایمان بـودن را نـوعی دامـ و فریب میداند؛نوعی تخطی از اعتمادی کـه خـداوند ما را مکلف به آن کرده است.
او ایمان را نیازمند نوعی مخاطره و جهش میداند و جـستجوی فـارغ البال برای کشف دلایل و براهین عـقلی بهنفع ایمان را به تـمسخر مـیگیرد(آلستون،”تاریخ فلسفهء دین،1383: 62-52 و پتـرسون،1387: 58- 87).اگـرچه در دهههای اخیر به اندیشههای وجودگرایانهء کرکگارد بسیار توجه شده است،کمتر اندیشمندی را مـیتوان سـراغ گرفت که همچون او نسبت بـه تـناقض یـا تعارض صریح عـقل و ایـمان بیتفاوت باشد.امروزه افـکار کـرکگارد بیشتر بهنفع ایمان ناواقع گرایانه4مصادره میشود.
1.آغـاز بحث از تجربهء دینی
تجربهگرایی دینی رویکرد دیگری برای دفاع از دین است که با فردریش شـلایرماخر آغـاز میشود.او میکوشد تا مهفوم تجربه را از تـجربهگرایان انـگلیسی قـرنهای هـفدهم و هـجدهم وام گیرد و در توجیه دیـن بـه کار بندد.او معنای تجربه درنظر تجربهگرایان انگلیسی را توسعه میدهد تا شامل همهء محتوای آگاهی فرد و نـه صـرفا مـحتوای حواس پنچگانه شود.شلایرماخر بر این بـاور اسـت کـه خـداوند بـرای یـک انسان مؤمن یک مفهوم یا تصور صرف نیست،یک تجربه است.
تجربهای زنده و پویا که تمام زندگی شخص دیندار را تحت تأثیر قرار میدهد.او در دو کتاب دربارهء دین5و ایـمان مسیحی6تلاش میکند تا نشان دهد که هستهء دین وجوهر اصلی آن تجربهء دینی است.(آلسـتون و معرفتشناسي)
این تجربه مستقل از اعتقادات،تصورات و اعمال است؛نوعی احساس اتکا و وابستگی به امرمطلق است که اعـتبارش را از خـود میگیرد و قائم به خود است.
تجربهگرایی دینی رویکردی است که پساز شلایرماخر توسط افراد بسیاری دنبال شد؛ اما آنان از تجربهء دینی معانی متفاوتی را مراد کردهاند و شئون متفاوت و گاه مـتعارضی را بـرای آن درنظر گرفتهاند.بههمین دلیل تجربهگرایی دینی را باید در ذیل آرای هریکاز این اندیشمندان،بهطور مجزا و مستقل فهمید و ارزیابی کرد.بهنظر میرسد که برای قضاوت دربـارهء آراء ایـشان باید پاسخهایشان را با دست کـم دو پرسـش بررسی و تحلیل کرد. که عبارتاند از:
1.ماهیت تجربهء دینی چیست و انواع آن کدام است؟
2.آیا میتوان تجربهء دینی را در توجیه معرفتی باورهای دینی به کار گفت؟
البته میتوان پرسـشهای دیـگری را هم به این دو پرسـش اضـافه کرد؛اما بهنظر میرسد که این دو پرسش مهمترین پرسشهایی هستند که پیش روی قائلان تجربهگرایی دینی قرار دارند.
در این مقاله میکوشیم تا با تقریری جدید از رویکرد ویلیام آلستون،فیلسوف آمریکایی مـعاصر و از بـنیانگذاران معرفتشناسی اصلاح شده،به تجربهء دینی،به این دو پرسش پاسخ دهیم.تقریری که از دیدگاه آلستون ارائه میدهیم،اگرچه به مؤلفههای اصلی نظام معرفتی او وفادار است،اما در سیاقی متفاوت از مکتوبات وی تنسیق شـده اسـت.
چیستی تـجربهء دینی
آلستون تجربه را چنین تعریف میکند:
تجربه شامل هرنوع آگاهی است که درآن بهنظر میرسد چیزی برفاعل شـناسا[و صاحب آگاهی]پدیدار شده است؛درست برخلاف فعالیت ذهنی تفکر دربارهء چـیزها.(آلسـتون و معرفتشناسي)
تـجربه،اگـر چنین فهم شود،انواع مختلفی از قبیل حسی،زیباییشناختی، اخلاقی،دینی و نظایر اینها دارد (Alston,”Empiricism”) .
فهم این تعریف نیازمند بـرخی تـوضحیات است.این تعریف سهنکتهء مهم را دربرمی- گیرد:
1-هرتجربه نوعی کسب آگاهی است کـه البـته هـیچ دلیلی ندارد محتوای این آگاهی در قالب کلمات و جملات قابل بیان باشد.کسب این آگاهی در حـقیقت در اختیار گرفتن برخی دادهها است.حال ممکن است که این دادهها،دادههای حـسی، احساسات،عواطف،درد و یا هـرچیز دیـگری که نوعی داده به حساب بیاید،باشد.
2- برخلاف آگاهیهایی که از صرف تفکر پدید میآیند،در آگاهیهایی که نوعی تجربه محسوب میشوند چیزی بر صاحب آگاهی پدیدار میشود و ظهور و آشکارگی مییابد.بهبیاندیگر،نوعی انـفعال در مفهوم تجربه وجود دارد.تجربه انفعالی است بهاینمعنا که آنچه فرد تجربه میکند،نوعی آگاهی است که دراثر پدیدار شدن چیزی بر او کسب میشود.(آلسـتون و معرفتشناسي)
فرد میتواند خود را در معرض تجربهء چیزی قرار دهـد و مـقدمات لازم برای آن تجربه فراهم کند،اما تا آن چیز بر او نمودار و پدیدار نشود،او صاحب آن تجربه نیست.
3- در این تعریف از قید”به نظر میرسد”استفاده میشود.حذف این قید از این تعریف منجر به تـحدید نـابهجای مفهوم تجربه میشود.آلستون مدعی نیست که اگر کسی صاحب تجربهای مثلا درد قلب شد،حتما قلب او درد میکند.مطابق این تعریف برای اینکه کسی صاحب تجربهای باشد،کافی است بـهنظر او بـرسد که چیزی بر او پدیدار شده است؛اینکه تجربهء او حاکی از چه چیزی است و چه نتایجی از آن میتوان گرفت،مستقل از این است که آیا او واجد یک تجربه بوده است یا نـه.مـمکن اسـت کسی تجربهء درد قلب داشته بـاشد،درحـالیکه قـلب او از هرنظر سالم باشد و صرفا دراثر فشارهای عصبی باشد .(آلستون،1379 :35)
نکتهء سومی که درخصوص تعریف تجربه بیان کردیم،ما را متوجه تمایز مهمی مـیان تـجربه و تـوصیف صاحب تجربه از آن تجربه میکند.
درحقیقت توصیف یک تـجربه، پوشـاندن آن تجربه با تنپوشی از مفاهیم زبانی است.تنپوشی که شخص صاحب تجربه ازمفاهیم زبانی که در انبان ذهن خود دارد میدوزد و بـرتن تـجربهء خـود میکند.بههمین دلیل است که افراد دارای تجربههای یکسان مـمکن است که توصیفات متفاوتی از تجربههای خود داشته باشند.بنابراین کاملا محتمل است که دو فرد به رغم داشتن تـجربهای یـکسان،مـفاهیم زبانی متفاوتی را برای وصف تجربههای خود انتخاب کنند و توصیفات متفاوتی از آن تـجربهء مـشترک داشته باشند.
قـبل از اينـكه به تبيين و بررسي ديدگاه آلستون بپردازيم بهتر است براي وضوح بخشيدن به بحث، مسائلي را دربـارة تـجربة دينـي و معنا و مفهوم آن به عنوان مقدمه بيان كنيم.(آلسـتون و معرفتشناسي)
واژة تجربه (Experience) از جمله واژههايي اسـت كه تـغييرات عمدهاي از جهت معنا در طول تاريخ در آن رخ داده است.
اين واژه اكنون به گونة وسيعي در رشتههاي گوناگوني، مانند علوم طـبيعي، هـرمنوتيك و فلسفة دين به كار ميرود و در هر كدام بار معنايي خاصي دارد.
ريشهيابي اين واژه نشان دهندة آنـ اسـت كه در ساختار اصلي اين كلمه معنا و مفهوم آزمـايش و تـجربه نـهفته است و به صرف احساس، نميتوان چيزي را Experience نـاميد. اين مـفهوم در زمان آمپريسيستهاي انگلستان، يعني قرون هفدهم و هيجدهم، نقش مهمي در فلسفة غرب داشت. اينـان اصـطلاح تجربه را در مقابل عقل و براي اشـاره بـه محتواي ذهـنياي كه از حـواس پنـجگانه فراهم ميشود، استفاده ميكردند. به هـمين جـهت، كساني را كه راه شناخت را منحصر در معرفت حسي ميدانند و معتقدند كه به ازاي هر واژه، تصوري در ذهن انـسان وجـود دارد، تجربهگرا (Empricist) مينامند
اما بعد از دوران تجربهگرايان، مـخصوصاً از جان لاك (1632ـ1704) به بعد، اين واژهـ بـا نوعي توسعه، در مورد هر چـيزي كه در ذهـن انسان يافت شود.
و هر احساس درونياي كه انسان واجد آن باشد، اطلاق شده است؛ گـرچه آزمـايش و تكرار در آن وجود نداشته باشد.(آلسـتون و معرفتشناسي)
شـلايرماخر و جـيمز از پيشـگامان اين تحول معنايي بـودند. اينـها مفهوم تجربه را وسيعتر گـرفتند تـا شامل همة محتواي آگاهي بشود؛ به ويژه با توجه به احساسات شهودي و عاطفي كهـ سـهم بسزايي در زندگي مذهبي دارند (ر.ك: لگنهاوزن، 1379: 24؛ قـمي، 1379: 365)
هـيچ تـعريف واحـدي براي تجربة ديني كه مـورد اتفاق همگان باشد، وجود ندارد (مايلز، ۱۳۸0: ۵۹)، بلكه اين اصطلاح در موارد گوناگوني به كار ميرود. در نظر برخي، اين اصـطلاح بـه پديدههاي مرموزي اشاره دارد كه با اعمالي نـظير غـيبگويي، جـادو و عـلوم خـفيه ارتباط دارند و در نـظر بـرخي ديگر، به معناي شنيدن ندا و ديدن رؤياست.
عدهاي نيز اين اصطلاح را در معناي گستردهاي به كار ميبرند كه به هر سـنخ رويدادي كه مـبهم يا بـيان آن دشوار است.
اشاره دارد، در حالي كه ديگران كاربرد اين اصـطلاح را بـه حـالت ويژهـاي از آگـاهي مـحدود ميكنند كه با روشهاي خاص از تأمل به دست ميآيد (هرد، ۱۳۸۲: ۶۳). ويليام آلستون، تعبير جالب و رسايي از تجربة ديني ارائه ميدهد:
اصطلاح تجربة ديني به معناي خاص و دقيق آن براي هرگونه تـجربهاي به كار ميرود كه آدمي در ارتباط با حيات ديني خود دارد، از جمله احساس گناه، يا رهايي، وجد و سرور، شوق، تمنا، احساس امتنان و سپاس و مانند اينها (آلستون، ۱۳۸۳: ۶۸)
در دهههاي آغازين قرن بـيستم كه دورة رشـد و شكوفايي مباحث فلسفة دين بود، به نقش تجربة ديني در توجيه باور ديني چندان توجهي نميشد. بعد از چند دهه غفلت از احتجاجهاي تجربي توجيه باور ديني، دوباره فيلسوفان دين آنها را مورد توجه قـرار دادنـد. دلايل زيادي براي اين غفلت مطرح شده است كه در اينجا به دو نمونه اشاره ميكنيم (استون، 1379: ۳۴). دليل اصلي اين است كه فيلسوفان فراواني تحت تأثير مبناگرايي، تجربة ديني را بسيار ذهني و فـاقد جـنبههاي عيني و روايي ميدانستند و لذا با فرض ذهـني بـودن چنين تجاربي نميتوان يك ادعاي وجودي را توجيه كرد.(آلسـتون و معرفتشناسي)
دومين عامل بر ضد احتجاجهاي تجربي، عدم توافق فيلسوفان دربارة چگونگي توصيف و ارزيابي تجربة ديني بود كه آن را چيزي مـبهم و غـير قابل شناسايي ميدانستند.
هـنگامي كه فـيلسوفان دين به نقش تجربة ديني و كارايي آن در توجيه معرفتي باور ديني پي بردند، در تحليل سرشت اين توجيه دچار اختلاف شدند.
از اين رو، اي. اي. تيلور قابليتهاي متنوع و متفاوت افراد براي داشتن تجربة ديني از عالم را با درك و تشخيصهاي زيباشناختي متفاوت و مـتنوع آنـها مقايسه ميكند (تيلور، ۱۳۸۲: ۱۸۸ـ ۱۸۹). سي. دي. براد در مقالة «استدلال از طريق تجربة ديني» (۱۳۸۱) رويكرد مشابهي را اتخاذ ميكند. در همين اواخر، گري گاتينگ استدلال كرد كه تجارب ديني از حضور خدا وجود خدا را اثبات ميكنند (گاتينگ، ۱۳۷۹: ۳۶۱). جورج ماوردس در كتـاب «بـاور به خـدا» (۱۳۸۲: فصل سوم) راهكاري را ارائه ميكند كه اگر صحيح باشد تبييني براي چگونگي امكان تجربة خدا از خلال اشياي مـادي خواهد بود. از نظر وي، واقعاً همان چيزي را در اختيار دارد كه به نظر ميرسد. بـه تـعبير ديگـر، ما بر واقعنمايي تجاربمان اعتماد ميكنيم. (آلسـتون و معرفتشناسي)
وي تأكيد ميكند كه مفهوم واقعنمايي يك تجربه، ارتباط وسيعي با حيث التـفاتي تـجربه دارد (ماوردس، ۱۳۷۹: ۳۲۳).
در مقابل، برخي ديگر از فيلسوفان، مانند برتراند راسل (۱۳۸۲: ۱۸۱)، جي. ال. مكي، كاي نيلسون و ديگران، مـنكر شـاهد بـدون تجربه بر وجود خدا هستند (يا قدرت شاهد بودن آن را ناچيز ميدانند)، حتي لوييس پويمن معتقد اسـت كه چون تجربة ديني آزمونپذير نيست و پيشبيني قابل ملاحظهاي نميكند، از تجربة حسي بياعتبارتر اسـت (Poqman, 1986: 141).
نتيجة اين عدم توافق در بـاب تـحليل توجيه باور ديني توسط تجربة ديني، موجب شد كه دربارة ارزش تجربة ديني شك و ترديد به وجود آيد. اما در چند سال اخير، وضع فرق كرده است، به طوري كه ما شاهد توجه فزايندهاي به نـقش توجيهي تجربة ديني هستم. اين تغيّر و تحوّل تا حدي مرهون پيشرفتهاي مهم در تنسيق دلايل تجربي صورت گرفته است.
يكي از دقيقترين و جالبترين اين نوع دلايل جديد، از آنِ ويليام آلستون است كه اين رويكرد را به طور وسيع و نظاممند در كتاب «ادراك خدا» ارائه كرد.
آلسـتون بـه طور مفصل بحث ميكند كه به لحاظ علمي، عاقلانه است كه در تجارب ديني سهيم باشيم؛ چرا كه اين تجارب از جنبة اجتماعي يك تجربة عقيدتي بوده و نهادينه شدهاند و لذا نميتوان بر غير واقعي بودن آنها استدلال كرد يا بـه طـرز ديگري آنها را از صلاحيت پذيرش عقلاني انداخت. به عبارت ديگر، ما ميتوانيم براي داشتن باورهاي ديني دربارة خدا كه ريشه در تجربة ديني دارند، توجيه عقلي داشته باشيم.
نظریهء صدق مورد قبول آلستون،نظریهء تطابقی صدق و نظریهء توجیهمعرفتی مورد قـبول او نـوعی نـظری(مبناگرایانهء اصلاح شدهاست.در نظریات مبناگرایانهء توجیه،مجموعهء باورهای موجه یک شـخص بـه دو زیـرمجموعه تقسیم میشود:مجموعهء باورهای پایه و مجموعهء باورهای غیرپایه.باوری غیرپایه است که توجیه خـود را از بـاورهای دیـگر میگیرد،و باوری پایه است که توجیه خود را از باورهای دیگر نمیگیرد.(آلسـتون و معرفتشناسي)
توجیهمعرفتی باورهای پایه از حـجیت مـعرفتشناختی منابعی که این باورها از آن منابع نشأت گرفتهاند،اخذ میشود.
مثلا اگر مجموعهء بـاورهای شـخص الف کـه در پشت پنجره ایستاده است،شامل دو گزارهء«بیرون از ساختمان باد میآید»و«برگهای درختان تکان مـیخورند»بـاشد،آنگاه این باور که«بیرون از ساختمان باد میآید»یک باور غیرپایه برای الف اسـت؛چـون تـوجیهمعرفتی خود را از این باور که«برگهای درختان تکان میخورند»میگیرد.در همینحال«برگهای درختان تکان میخورند»یـک بـاور پایه برای الف است چون او توجیه معرفتی این باور را از هیچ باور دیگری نـمیگیرد؛بـلکه الف در داشـتن این باور موجه است،چون میبیند که برگهای درختان تکان میخورند و ادراک حسی نیز یـک مـنبع مـعرفتی قابل اعتماد است و حجیت معرفتشناختی دارد. (Alston,The Reliability of Sense Preception1997,p.239)
بهاینمعنا،ادراک حسی یکرویهء معرفتی یا یک رویـهء بـاورساز9است.
یک رویهء باورساز مجموعهای از مکانیسمها،رفتارها،روشها،عادتها و گرایشهایی است که با گرفتن ورودیهای مـعینی،بـاورهایی را به عنوان خروجی میدهند.اگرچه خروجی یک رویهء باورساز همیشه یا یـک رویـهء چندباور است،اما ورودی این رویهها لزوما چـیزی از جـنس بـاور نیست.بر همینمبنا،رویههای باورساز به دو دسـته تـقسیم میشوند:رویههای مولد و رویههای مبدل.الف.رویههای مولد رویههایی هستند که ورودی آنها از جنس بـاور نـیست و باورهای تازه را از چیزی غیر از بـاورهای قـبلی تولید مـیکنند.(آلسـتون و معرفتشناسي)
بـهعنوان مـثال،دروننگری یک رویهء باورساز مولد اسـت،چـون مثلا باور من به اینکه گرسته هستم،از هیچباور دیگری تولید نمیشود،بـلکه مـبتنی بر تجربهء شخصی من است.
ب.رویـههای مبدل،رویههایی هستند کـه ورودی آنـها از جنس باور است و باورهای تـازه را از بـاورهای قبلی تولید میکنند،مثلا رویهء استدلالهای قیاسی یا استقرایی رویههایی مبدل هستند(Alston,Perceiving God 1991,pp.153-158 )
البـته شـاید بتوان دستهء سومی از رویههای بـاورساز،یـعنی رویـههای ترکیبی را هم بـه ایـن دو دسته افزود.رویههای تـرکیبی،رویـههایی هستند ورودی آنها هم چیزهایی از جنس باور است و هم چیزهایی دیگری که از جنس بـاور نـیستند (Alston,Perceiving God 1991,p.157) . برای سهولت در ادامهء کار،رویههای تـرکیبی را بـه عنوان تـرکیبی از دو یـا چـند رویهء مولد و مبدل در نـظر میگیریم و بنابراین تحلیل رویههای باورساز را محدود به همان دو دسته میکنیم.چون درهرحال هریک از باورهای مـا خـروجی یک رویهء باورساز است،این رویـهها ابـزار مـناسبی بـرای ارائهـء یک نظریهء بـرونگرایانهء تـوجیه11در اختیار ما قرار میدهند؛ به این ترتیب که:یک باور موجه است،اگر خروجی یک رویـهء بـاورساز قـابل اعتماد باشد.
یا به بیان دقیقتر s در بـاور بـه P مـوجه اسـت،اگـر و تـنها اگر P خروجی یک رویهء باورساز قابل اعتماد باشد.
بنابراین نظریه،باورهای موجه ما به دو دسته تقسیم میشوند:باورهایی که بهطور مستقیم موجه هستند و باورهایی که بهطور غـیرمستقیم موجه هستند.برای هردسته از این باورها سه تعریف معادل ارائه میدهیم.میگوییم S در باور به P بهصورت مستقیم موجه است،اگر:
الف.گزارهء P با استفاده از گزارههای دیگری که S میداند یا بهطور موجه بـه آنـها باور دارد،توجیه نشده باشد؛
ب.گزارهء P خروجی یک رویهء باورساز مولد و قابل اعتماد مانند GP باشد؛
پ.گزارهء P ،به تعبیر مبناگرایانهء توجیه،باوری پایه برای S باشد.(آلسـتون و معرفتشناسي)
همچنین میگوییم S در بارو به P به صـورت غـیرمستقیم موجه است،اگر:
الف.گزارهء P بااستفادهاز گزارههای دیگری که S میداند یا بهطورموجه به آنها باور دارد،توجیه شده باشد؛
ب.گزارهء P خروجی یک رویهء باورساز مـبدل و قـابل اعتماد مانند TP باشد؛طوری کـه آن دسـته از ورودیهای TP که در خروجی P مؤثر هستند،خود گزارههایی باشند که S در باور به آنها موجه است؛
پ.گزارهء P ،به تعبیر مبناگرایانهء توجیه،باوری غیرپایه برای S باشد.(آلسـتون و معرفتشناسي)
ایـن تـعاریف،به صورت استقرایی،یـک نـظریهء مبناگرایانهء توجیه را معرفی میکنند؛ نظریهای که در آن معنای توجیه با قابلاعتماد بودن رویههای باورساز گره میخورد.
البته آلستون نظریات خود را بهاین شکل طرح نمیکند و در ادراک خداوند پیشاز معرفی رویههای باورساز به تـمایز تـوجیه مستقیم و غیرمستقیم میپردازد.در حقیقت تفاوت اصلی تقریر ما از دیدگاه آلستون با سایر تقریرها،معرفی و به کارگیری این نظام جدید مبناگرایانهء توجیه است.تکیه بر این نظام مبناگرایانه تبیین بهتری از شـباهت رونـد توجیه مـعرفتی باورهای برآمده از تجربهء دینی با روند توجیه معرفتی باورهای برآمده از تجربهء حسی به دست میدهد.
معرفتشناسان قـائل به نظریهء مبناگرایانهء توجیه در این مسئله که کدام یک از باورهای مـا، بـه صـورت مستقیم موجه یا بهبیاندیگر پایه هستند.
اختلاف نظر دارند(کشفی،فرو کاهش نظریهء معرفتشناختی مبناگروی به تـلائم گـروی،1380 :631-431).
با این همه بهنظر میرسد که همهء مبناگرایان سنتی(نظیر افلاطون،ارسطو،آکـوئیناس،دکـارت،لاک،هـیوم)در این نکته اتفاق نظر دارندکه باور به وجود خداوند نمیتواند باوری پایه باشد و بدون تـوسل به باورهای دیگر موجه شود.
برخی معرفتشناسان جدید در این ادعای مبناگرایان سنتی مـناقشه کردهاند.مثلا پلانتینگا تـلاش مـیکند تا نشان دهد که میتوان باور به وجود خداوند را نیز باوری پایه درنظر گرفت(پلانتینگا،عقل و ایمان؛دین و معرفتشناسی).آلستون هم،البته با رویکردی متفاوت از رویکرد پلانتینگا،میخواهد نشان دهد کـه باور بهوجود خداوند،باوری پایه است.(آلسـتون و معرفتشناسي)
برای مشاهده مطالب بیشتر به سایت فرزدان مراجعه نماید .